حسرت عشق {قسمت دوم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

فصل۲

 

فردای آن روز با هزار دلشوره و اضطراب راهی شرکت شدم.
ساعتی از آمدنم به شرکت نگذشته بود که سر و کله او هم پیدا شد.
دوشادوش منصوری از پله هم بالا می آمد.وقتی مقابل من قرار گرفتند به احترام آقای منصوری از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم.پس از جواب دادن به سلام من منصوری رو به او کرد و گفت:
_شما لطف کنید چند لحظه در دفتر من حضور داشته باشید الان خدمت میرسم.
حسی چون تردید دلم را لرزاند با خود گفتم:"حتم حسابی چغلی منو به آقای منصوری کرده و الان هم باید حکم اخراجمو امضا کنم."
_دخترم حواست به من هست یا نه؟
_بله...بله.
_شنیدی چی گفتم؟
_بله...یعنی نه!
_حدس میزدم.
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
_متاسفم یک لحظه حواسم پرت شد.
_ایرادی نداره.گفتم آقای کمالی این شرکت رو به آقای منوچهری سپرده تا اداره کنه.با تمام پرسنل.البته با کمی افزایش حقوق

 

نگاهی به چهره اش انداختم و گفتم:
_چرا به آقای منوچهری سپردن؟یعنی خودشون اصلا توی شرکت حضور ندارن؟
_البته به طور کامل نسپردن.بعضی روزهای هفته رو خودشون هستن.در واقع آقای منوچهری جانشین ایشونن.
ته دلم گفتم:"خدایا چرا این طوری شد؟اگه سر لج و لجبازی اخراجم کنه..."
با صدای آقای منصوری به خودم اومدم.
_به مش باقر بگو دو تا فنجون چای بیاره اتاق من .
_چشم.
پس اطلاع دادن به مش باقر مجددا سر جایم نشستم.لحظاتی بعد شقایق مقابلم قرار گرفت:
_رئیس جدیده رو دیدی؟
خودمو به نادانی زدم و گفتم:
_رئیس جدیده؟!
_آقای کمالی دیگه خنگه!همون که دیروز باهاش رفتی انبار رو نشونش دادی.
_آهان.
_با دست آرام به گونه ام نواخت و گفت:
_ای کلک!خوب از اون روز اول خودتو نشون دادی ها!
_منظورت چیه؟
_منظور خاصی نداشتم.
سپس خنده ای کرد و افزود:
_ولی خودمونیم ها...طرف خیلی خوش تیپ و جذابه!
_خب به ما چه؟

 

_به ما که آره...ولی به تو خیلی مربوط میشه.
_متوجه منظورت نمیشم.
_منظورم اینه که تو منشی این شرکتی روزی ده دفعه باهاش سر و کار داری...
_خیلی خوش خیالی!
_برای چی؟
_چون این آقا به قول خودت رئیس جدیده قراره از فردا شرکت رو به آقای منوچهری بسپاره!
_همین منوچهری خودمون؟!
_آره.
با لحنی ناراحت گفت:
_چه بد!
در دل گفتم:"به منشی ساده بودن این همه حسادت کردی وای به حالم اگه بفهمی چند دفعه اومده خواستگاریم.حتما درجا منو می فرستی سینه قبرستون!"
_این طور که معلومه گلوت حسابی پیشش گیر کرده!
برخلاف تصور من که فکر میکردم حاشا میکنه یا خجالت میکشه خنده ای کرد و گفت؟
_آخه طرف خیلی خوش تیپ و جذابه!
در مقابل حرفش لبخندی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم. او هم راهی اتاقش شد و مرا با افکار پریشانم تنها گذاشت.
دقایقی بعد آقای منصوری مرا به اتاقش احضار کرد. با تردید چند ضربه به در زدم و متعاقب آن جواب شنیدم:
_بفرمایید تو.
به محض باز شدن در نگاه منصوری روی من ثابت ماند ولی او همچنان به روزنامه ای که در دست داشت خیره مانده بود.

 

_خانم رستگار...
با شنیدن زنگ تلفن صحبتش را قطع کرد و بعد از عذر خواهی گوشی را برداشت.
_بله بفرمایید...سلام آقای نوری حال شما چطوره؟ممنون...چطور؟باشه.حتم ا...الان خدمت میرسم.
پس از گذاشتن گوشی روی دستگاه بلند شد و رو به من گفت:
_خانم رستگار لطف کنید لیست آمار سال قبل رو به آقای کمالی نشون بدید.
_چشم.
سپس رو به آقای کمالی افزود:
_ببخشید کمالی جان کار پیش اومده چند دقیقه از حضورت مرخص میشم.
به احترام او از جایش بلند شد و گفت:
_خواهش میکنم آقای منصوری راحت باشید.
بعد از رفتن منصوری دوباره روی صندلی نشست.من نیز به طرف یکی از قفسه های دیواری رفتم و دفتر مربوط به لیست آمار را بیرون کشیدم و آن را روی میز مقابلش گذاشتم.
_بفرمایید.
ولی او هیچ جوابی دال بر تشکر بر زبانش نراند.خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش مانع شد.
_دیروز به موقع رسیدید؟
در برابر نگاه متعجب و پرسشگر من لبخندی زد و گفت:
_منظورم منزل بود.مهمانی دیشب!
یک لحظه بر جا میخکوب شدم.او از کجا میدانست؟در حالی که به لیست درون دستش نگاه میکرد گفت:
_تعجب نداره از پدرتون شنیدم

 

از جایش بلند شد و با قدم های آرام و محکم به طرفم آمد.
_با پدرتون راجع به شما صحبت میکردم که گفتند خالتون بحث خواستگاری رو پیش کشیده.ما باید صبر کنیم ببینیم جواب شما سرکار خانم چیه؟
عمدا جمله ی آخرشو به طرز مسخره آمیزی ادا کرد:
_مسخره میکنید؟
ارام به طرف پنجره رفت و گفت:
_مسخره؟خیر...فقط شما این حق رو دارین که دیگران رو به مسخره بگیرید!
_منظورتون چیه؟
کنار پنجره ایستاده و به چهره ام خیره شد و با لحنی نسبتا عصبی گفت:
_منظورم اینه که شما دیگران رو ه بازی گرفتید.مدتی من...و حالا بهرام.
"پدر حتی اسمش رو هم بهش گفته!"
_من کی دیگران رو به بازی گرفتم؟این تقصیر منه که مردم واقع بین نیستند و بعد از شنیدن جواب رد به سراغ زندگیشون نمیرن؟
به عمد این جمله رو به کار بردم.با نگاهی عاقل اندر سفیه براندازم کرد و گفت:
_پدرتون گفته بودن که شما آدم بی نهایت یک دنده و زبون درازی هستید!
_پدرم این حرفا رو به شما گفتن؟
پرده را کنار زد و گفت:
_بله پدرتون گفتن.
یک لحظه گفتم ممکنه موضوع خرید شرکت رو با پدر در میان گذاشته باشه.باتردید گفتم:
_شما به پدرم گفتید که...

 

به میان حرفم پرید و گفت:
_میدونستم که شما حرفی در این مورد به خانوادتون نمیزنید.منم صلاح ندونستم چیزی بگم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
_ممنون.
_بابت چی؟
_اینکه به پدرم چیزی نگفتید.
_قابلی نداشت!
بی حرفی اتاق را ترک کردم.وقتی پشت میز خودم نشستم تمام افکارم حول و حوش این قضیه می چرخید که نکند او از روی لجبازی مرا اخراج کنه.با خودم گفتم:"اگه این کارو بکنه خیلی نامرده!"
با صدای منصوری بار دیگر به خودم آمدم:
_اصلا معلوم هست امروز حواستون کجاست؟
_چطور مگه؟
_اون از صبح اینم از حالا...چندین مرتبه صداتون کردم ولی مثل اینکه صدای منو نمی شنوید.
_ببخشید.
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_مشکلی براتون پیش اومده؟
_خیر.
_پس چرا...
به خاطر اینکه شک نکنه گفتم:
_حواس پرتی من فقط به خاطر سر درده.همین.
_امیدوارم.
لحظه ای درنگ کرد و گفت:
_لیست آمار رو نشون آقای _بله.
پس از شنیدن جواب وارد اتاقش شد.مشتی بر روی میز زدم و با ناراحتی گفتم:"آه!اینقدر امروز گیج باتزی در آوردی که آقای منصوری هم شک کرد.آخه دختر تو چرا اینقدر فکرای بی خودی میکنی؟از کجا معلوم که بخواد تورواخراج کنه؟اگه می خواست این کار رو بکنه مطمئن باش تا حالا کرده بود."
با حالتی مایوس روی صندلی نشستم و گفتم:"امیدوارم"
روز بعد همه کارکنان شرکت در سالن کنفرانس تجمع کرده بودند.ابتدا آقای منصوری از تلاش بی وقفه ی همه ی کار کنان تشکر کرد و در آخر امورات کار را به دست آقای کمالی سپرد.وقتی پشت میکروفون قرار گرفت برای لحظه ای ناخواسته توجهم به او جلب شد.چقدر رسا سخن می گفت.صدایش آمرانه بود و در حین صحبت کردن به هیچ وجه نمی لرزید.زمانی که رو به همه اظهار کرد به خاطر مشغله ی زیاد مجبوبور است امور شرکت رو به دست آقای منوچهری بسپارد به وضوح اخم های شایق در هم رفت و من شنیدم که کنار گوشم گفت:
_به اندازه ی یک ارزن شانس نیاوردیم که...حداقل توی شرکت ببینیمش...
بعد با لحنی که تا حدودی عصبی به نظر می رسید ادامه داد:
_این آقا هم که انگار از دماغ فیل افتاده!از کنارش رد میشی نگاهت که نمیکنه هیچ جواب سلامتم با هزار اکراه میده!
حرف هایش باعث شد لبخندی روی لب هایم جاری شود.احساس کردم از آن فاصله ی دور لبخندم را دید چون ابرویی بالا انداخت و در حالی که غیر مستقیم به من مینگریست گفت:
_البته نیمی از روز های هفته خودم در شرکت حضور دارم.
و این بار من اخم کردم و شقایق خندید.به شانه ام زد و با شادی گفت:
_بنازم این خدارو که چقدر به درد دل بنده هاش رسیدگی میکنه!
نگاهی به چهره ام انداخت و گفتکمالی دادید؟

 

_ببینم تو خوشحال نیستی؟کلک تو که باید بیشتر از همه خوشحال باشی!
_چرا؟
_چون هر چی باشه تو منشی مستقیم دفتر رئیسی و با من که منشی قسمت امور مالی ام فرق میکنی!تو روزی ده دفعه می بینیش من اگه پاش بیفته هفته ای یکی دو مرتبه.
_اگه تو بخوای من حاضرم جامونو با هم عوض کنیم.
با خنده گفت:
_فکر نکنم آقای کمالی هوس کنه از همچین فرشته ای بگذره!
_خوب منم به همین خاطر گفتم.تا هوس نکرده منو با تو عوض کنه خودم بهت پیشنهاد میدم.
_خودت خوب میدونی که زیبایی تو چیز دیگه اس.مثل اینکه آقای نادری رو فراموش کردی!بنده خدا وقتی پرو نده ها رو میدم دستش که بیاره برای تو رنگ به رنگ میشه.طفلی خیلی پسر خوبیه.
_ارزونی خودت!درضمن رنگ به رنگ شدنش به خاطر اینه که پرونده هارو از دست تو میگیره!
_من که هرچی میگم تو یه جوابی داری بدی.
با صدای مریم که کنارمان نشسته بود به خودمان آدیم:
_بس کنید دیگه بذارید ببینیم چی میگه.
_آتیش بیار معرکه!چرا بیخودی بهونه میگیری؟می خواستی بری جلو تر بشینی که راحت تر ببینیش.
_میدونی که صندلی های جلو همیشه مخصوص آقایونه.
از جر و بحثشون خنده ام گرفت.مریم به شانه ام زد و گفت:
_به چی می خندی؟حرف خنده داری زدم؟
خدارو شکر با پایان یافتن صحبت های آقای کمالی آنها هم ترجیح دادند سکوت کنند

 

یک هفته گذشت ودر تمام این مدت امور شرکت به دست آقای منوچهری اداره می شد.البته خودش یکی دوبار به آنجا سر زد که فقط برای سرکشی بود.
روز اول هفته با خوشحالی زیاد پله های شرکت رو بالا رفتم ساعتی از آمدنم گذشته بود که صدای مریم مرا به خودم آورد:
_سلام آقای کمالی حال شما چطوره؟
با شنیدن صدایش سر بلند کردم و چون او را ایستاده دیدم بالاجبار ایستادم.
_ممنون.شما چطورید خانم...
_تابنده هستم.
سپس به سمت من چرخید.آرام سلام کردم و صبح به خیر گفتم.
_صبح شما هم به خیر خانم...
این دیگه کی بود؟برای ما هم رل بازی می کرد.با حرص گفتم:
_رستگار!
بی هیچ حرف دیگری به اتاقش رفت.حدود ساعت 11با صدای شقایق به خود امدم.
_تو که هنوز هیچی نشده اینجا پیدات شد!
_پس فکر کردی میذارم تنها تنها رئیسمونو قر بزنی؟
_همه اش ارزونی خودت !خوب شد؟
_تو گفتی و منم باور کردم!خدا از دلت بشنوه.حتما توش کارخونه قند و شکر راه انداختن!
_به خاطر اینکه بدم به تو توی دلت آبشون کنی!
به خنده افتاد اما لحظه ای بعد جدی شد:
_راستی تو نمیدو.نی این آقای کمالی مجرده یا متاهل؟
_چطور؟خواستگار سراغ داری؟
_مگه نمی بینی؟روبروت ایستاده!

 

ترجیح دادم فقط لبخند بزنم.
_جدی گفتم مهسا تو ازش چی میدونی؟
_چیزی نمیدونم.
_مگه میشه؟تو منشی مخصوص دفترشی.
_با این وجود چیز زیادی نمیدونم.
_هرچی میدونی بگو.
از این همه بی تابی اش خنده ام گرفت.پرونده ها رو از روی میز برداشتم در حالی که از روی حروف الفبا درون قفسه کتابخانه میذاشتم .گفتم:
_تو فرض کن طرف قبلا ازدواج کرده.زنش سر زایمان از دنیا رفته.حالا زنش به چه طریقی فوت کرده یا اصلا فوت کرده یا نه بماند...و این آقا بدون در نظر گرفتن مرگ همسرش که به خاطر اون و فرزندش به کام مرگ رفته بی خیال داره زندگیشو میکنه!
برگشتم تا تاثیر کلامم را در چهره اش بنگرم که دیدم با چهره ای شرمزده که او هم به منخیره شده بود می نگرد.مات و مبهوت بر جا میخکوب شدم.تازه به خودم آمدم و سرمو پایین انداختم.اصلا زبان در دهانم نمی چرخید که از او معذرت خواهی کنم.با لحنی عصبی گفت:
_برید اتاق من تا بیام تکلیفتونو روشن کنم!در میان تردید و دودلی پا به اتاق گذاشتم اما شنیدم که به شقایق گفت:
_شما هم همی جا باشید تا صداتون کنم.
وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید.با صدای در قلبم فرو ریخت.پشت میز نشست وبه صندلی گردانش تکیه داد:
_خب می فرمودید!
_چی رو؟
_همون نطق گیراتون در مورد فوت همسرم

 

وقتی سکوتم را دید با عصبانیت گفت:
_هیچ لزومی نمی دیدم اون حرف ها رو که حتی صمیمی ترین دوستم ازشون خبر نداشتتو بری بذاری کف دست خانم بارانی.
"چقدر هم خوب فامیلیشو بلده!"
با صدای فریاد گونه اش که شقایق را صدا میزد. به خود آمدم.هراسان پا به اتاق گذاشت و گفت:
_بله آقای رئیس با من کاری داشتید؟
_از امروز خانم رستگار منشی قسمت امور مالی هستن و شما منشی دفتر من!
_ولی آقای کمالی...خانم رستگار به این کار بیشتر واردن.
_یادم نمیاد ازتون خواسته باشم اظهار نظر کنید.
_ببخشید.
_خانم رستگار همین الان میرید امور مالی...خودم تماس میگیرم که شما از این به بعد منشی اون قسمت هستید.همین طور شما خانمبارانی.سریع جاتونو عوض کنید و برگردید سر کارتون!
آن قدر عصبانی بودم که بدون حرفی قبل از شقایق از اتاق خارج شدم.
_ببخشید مهسا جون همش تقصیر منه.
_ایرادی نداره تازه من از خدام بود.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_من که بهت گفته بودم خیلی زود جای ما رو باهم عوض میکنه!
با هم به قسمت امور مالی رفتیم.از اینکه باید با نادری هم اتاق می شدم ناخواسته عصبانیتم بیشتر شد.وقتی در را باز کردیم با دیدنمان دستپاچه از جا برخاست.
_سلام خانم رستگار!
_سلام حال شما خوبه آقای نادری؟

 

_به لطف شمت.
خودم رو روی صندلی پشت میز شقایق انداختم و گفتم:
_از بخت بدتون با هم هم اتاق شدیم.چون آقای کمالی جای من و خانم بارانی رو با هم عوض کرد.
به وضوح خنده چشم هایش را دیدم:
_جدی می گید؟!
شقایق وسایل به دست در را باز کرد و گفت:
_تا بیشتر از این توبیخم نکرده برم.
وقتی رفت نادری گفت:
_میتونم بپرسم چرا جای شما رو تغییر داد؟
_دوست نداشتن من منشی شون باشم.
چانه اش را با دست گرفت و گفت:
_این طور که معلومه آدم خوش سلیقه ای نیستن!
حرفش را نشنیده گرفتم و مشغول کارم شدم اما باز نگاه سنگینش را بر خود حس می کردم.داشتم خفه می شدم.همیشه از رفتار و علی الخصوص نگاهش فرار می کردم.حالا باید با او هم اتاق می شدم.ساعت از یک گذشته بود که روبرویم ایستاد و گفت:
_خانم رستگار...سرتون درد نگرفت اینقدر روی میز رو نگاه کردید؟
سر بلند کردم و گنگ گفتم:
_بله؟
_وقت ناهاره.
برای اولین بار صورتش رو خیلی واضح از نظر گذراندم.
چشم های ابی اش در پس آن ابروهای بلند و موهای براق مشکی که همیشه انها را از فزق وسط تا روی گوش هایش میزد او. را جوانی زیبا و پسندیده جلوه می داد

 

_مهسا خانم.
برای لحظه ای از اینکه اسمم رو به زبان آورد چندشم شد.اخمی کردم و با لحنی که متوجه شود گفتم:
_بهتره شما برید آقای نادر من خودم بعدا میام.
با گفتن "هر طور میلتونه "از اتاق خارج شد.دقایقی بعد بلند شدم و به طرف سالن غذا خوری رفتم.تمام کار کنان رفته بودند.وارد راهرو شدم که صدایی گفت:
_این تنبیه لازم بود که یادبگیری دیگه در مورد مردم قضاوت بی جا نکنی.
قدمی دیگر به سوی سالن برداشتم که باز گفت:
_رفتار تو با رئیست اصلا درست نیست.هرکس جای تو بود حداقل یه معذرت خواهی میکرد.
از اینکه مرتب مرا "تو " خطاب می کردعصبی شدم اما سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.
_من دلیلی برای معذرت خواهی نمی بینم.چون تنها حقیقت رو گفتم آقای رئیس!
سریع وارد سالن شدم دقایقی دنبال صندلی خالی گشتم تا اینکه صدای نادری مرا به خود آورد:
_خانم رستگار بیاید بشینید اینجا.
به شقایق نگاهی انداختم.همراه پری و ستاره و مریم چهار نفره دور میز نشسته بودند.حرصم گرفت.من به خاطر اون توبیخ شده بودم حالا اون برای من تاقچه بالا میذاشت.در افکارم غرق بودم که کمالی هم به طرف جایگاه غذا آمد.وقتی مرا غذا در دست دید گفت:
_چرا نمی رید بشینید؟
لجم گرفته بود .برای اینکه حرصش را در آورم پشت میز آقای نادری که به همراه آقای سلمانی نشسته بود جای گرفتم.

 

او نیز از کنارم گذشت و پشت میز مدیران نشست.اما درست روبرویم بود.اصلا توجهی به مزه پرانی های نادری نداشتم و تمام حواسم به نگاه های خشمگین کمالی بود.اصلا نفهمیدم چی خوردم.زهر مارم شد.ان هم باوجود اینکه برای اولین بار با نادری پشت یک میز می نشستم و اینطور مرا زیر نظر داشت.بلند شدم و به اتاق جدیدم رفتم.سرم را روی میز گذاشتم تا کمی اعصابم آرام شود.ده دقیقه ای طول کشید که صدای زنگ تلفن بلند شد.
_بله؟
_بیاید اتاقم کارتون دارم.
_ولی من نمی تونم بیام.
_یعنی روی حرف من حرف میزنید؟مثل اینکه یادتون رفته من رئیستونم.
مستاصل گفتم:
_نه یادم نرفته آقای رئیس!خانم بارانی به اندازه کافی یک کلاغ چهل کلاغ میکنن.تو رو خدا نذارید حرف و حدیثی بپیچه.
_خودم میام.
تا وقتی که با صدای آقای رحیمی مدیر امور مالی به خود آمدم گوشی هنوز در دستم بود.
_طوری شده خانم رستگار؟
_نه چطور مگه؟
_هیچی همینطوری.
در اتاقش رو باز کرد و با لبخند گفت:
_خوشحالم که به این بخش منتقل شدید!
_ممنون.
با باز شدن در اتاق قلبم ریخت.اما به جای او نادری روبرویم ایستاد .طوری که مانع دیدم به جلو می شد.

 

چی شد؟چرا غذاتونو تموم نکردید؟
_دیگه میل نداشتم.
_چرا؟
چه سوال احمقانه ای!سکوت کردم بلکه کنار برود.درست بالای سرم ایستاده بود.چقدر بی ملاحظه بود.وقتی گفت:
_لطفا وقتی روی میز های همدیگه کار دارید در اتاق رو باز بذارید.
از شرم گر گرفتم نا خواسته برخاستم ولی نادری بدون هیچ ابئی با کمالی دست داد و دوباره پشت میزش نشست.نگاهی از سر خشم به من انداخت و به اتاق آقای رحیمی رفت.
_از چی ناراحت شد؟به اون چه ارتباطی داشت؟
از گستاخی اش در حال انفجار بودم دلم می خواست بزنم توی صورتش.
تقریبا نیم ساعت بعد از اتاق خارج شد و رو به من گفت:
_شما میتونید تشریف بیارید سر کارتون .خانم بارانی هم دوباره بر می گردن سر جای خودشون.
وقتی رفت از خدا خواسته وسایلم را جمع کردم.
_این چرا اینطوری می کنه؟برامون ریاست بازی در میاره.هر دقیقه یه دستور جدید صادر میکنه!
_از همون اول هم قرار بود فقط یک روز جا مونو عوض کنیم.
_ولی روز خوبی بود.
سریع به طبقه بالا رفتم.شقایق با دیدنم گفت:
_چی شد؟یکدفعه نظرش عوض شد؟
_چه می دونم اگه دوست داری هنوز بمونی من دوباره بر می گردم.
_مگه دیوونه شدم؟بیا این میز و این آقای بد اخلاق مفت چنگ خودت!
با خنده پشت میزم نشستم اونیز با یک خدا حافظی مرا ترک کرد

 

دقایقی نگذشته بود که دست به سینه بین چهار چوب در ایستاد.نمی دانم چرا از نگاهش خجالت کشیدم.
_پس این همه"نمی خوام ازدواج کنم"و"از ازدواج متنفرم"و"از این آقا خوشم نمیاد"دلیلش این بود؟آقای نادری دلیل اصلی مخالفت شما با ازدواجن!
خیلی ناراحت شدم سعی کردم آرام باشم ولی نتوانستم.
_شما حق ندارید به من توهین کنید.
هر دو دستش را روی میز من گذاشت و سرش را تا نزدیک صورتم خم کرد و گفت:
_چطور تو حق داری جلوی همه به من توهین کنی...
پوزخندی زد و ادامه داد:
_فاصلع اش با تو همی قدر بود دیگه شایدم کمتر!از نگاهش معلوم بود حسابی دلباخته ست!
از جایم بلند شدم و با خشم گفتم:
_شما اشتباه می کنید.
_من فقط واقعیتی رو که چشمام دیدن گفتم.
_شاید چشماتون اشتباه دیدن.
_مگه میشه؟یعنی چشمای شما راز نگاه نادری رو طور دیگه ای دیدن؟
مانده بودم چه بگویم.وقتی سکوتم را دید به اتاقش رفت و با صدای بلند در را به هم کوبید.به قدری عصبی و ناراحت بودم که نا خواسته بغضم ترکید.از دست او و شقایق و از همه مهم تر نادری عصبانی بودم.
از روز بعد تقریبا همه چیز طبق روال عادی خود پیش رفت.روز های شنبه و چهارشنبه او به شرکت می ؟آمد و بقیه ایام هفته امورات شرکت به دست آقای منوچهری اداره می شد.
یکی از روز های چهارشنبه وقتی پا به شرکت گذاشتم طولی نکشید که آقای نادری پشت سرم وارد شد.

 

در دستش یک شاخه گل رز بود .آن را به طرفم گرفت و گفت:
_صبحتون به خیر مهسا خانم!
_اولا من دوست ندارم منو به اسم کوچیک صدا بزنید در ضمن دلیلی برای قبول این گل نمی بینم.
_چه دلیلی مهم تر از اینکه دل به دریا زدم و می خوام ازتون خواستگاری کنم؟
از خشم گر گرفتم.
_اگه زود تر می گفتید جوابتونو میدادم.دیگه احتیاجی به ولخرجی نبود.
گل را مقابل صورتم گرفت و گفت:
تمام گل های عالم فدای شما! اینکه قابلتونو نداره.
_مثل اینکه متوجه منظور من نشدید.حالا هم تا کسی نیومده لطفا این گل رو ببرید دوست ندارم دیگران فکر های غلط در موردم بکنند.
_به نظر شما اشکالی داره آدم به همسر آینده اش گل هدیه بده؟
با حرص گفتم:
_آقای محترم!من تمایلی به ازدواج با شما ندارم .اون وقت شما برای خودتون خواب های خوش دیدید؟
با صدای آقای کمالی به عقب برگشتم.
_آقای نادری برای این کار ها وقت بهتری هم می تونید پیدا کنید!
خدایا!چرا هروقت با نادری صحبت می کردم اون از راه می رسید؟
نادری گل را روی میز من گذاشت و گفت:
_لطفا در مورد پیشنهادم فکر کنید.
وقتی از اتاق خارج شد کمالی روبرویم ایستاد و گل را برداشت و بویید.
_نه...خوشبوئه!مخصوصا هم قرمز آورده که نشانه عشقه!

 

دلم می خواست بمیرم .هم از خشم و هم از شرم.گل را روی میز گداشت و به اتاقش رفت.با حرص آن را به وسط سالن پرت کردم.تا ظهر وقت ناهار پکر و گرفته بودم.با صدای مریم به خود آمدم:
_بلند شو بریم ناهار.
_گرسنه نیستم تو برو.
_نترس دختر استیلت به هم نمی خوره پاشو بریم.
_گفتم که میل ندارم.
_خیلی خوب هرجور میلته.
وقتی رفت دقایقی طول نکشید که صدای کمالی را شنیدم.
_چرا نرفتید برای ناهار؟
_شما هم نرفتید؟
من میل نداشتم.
سریع بلند شدم که گفت:
_کجا؟
_میرم سالن غذا خوری.چون وقتی بفهمن با هم برای صرف غذا نرفتیم اول از همه خانم بارانی و آقای نادری برامون حرف و حدیث درست می کنن.
قدمی به طرف در برداشتم که گفت:
_بایست!
ایستادم و به عقب برگشتم.خم شد و شاخه گل را از روی زمین برداشت و گفت:
_اینو باید با خودتون ببرید.این طوری دیگه آقای نادری ناراحت نمیشن و پشت سرتون حرف نمی زنن.
باغیض گل را به روی سینه اش پرت کردم و گفتم:
_ناراحت شدن یا نشدنش به هیچ وجه برام مهم نیست.اگه میرم نمی خوام خانم بارانی برام حرف و حدیثی درست کنه.چون بی چاره بد جوری عاشق خودتون و این اخلاق ماهتون شده!

 

و سریع به طبقه پایین رفتم.پس از گرفتن غذا پشت میزی در کنار مریم نشستم.اما کمالی نیامد.به محض برگشتن صدای زنگ تلفن بلند شد.
_بله بفرمایید.
_بیا اتاقم کارت دارم.
با خودم اندیشیدم:"این آقا اصلا ادب نداره!"
بلند شدم و به اتاقش رفتم.
_بله جناب رئیس با من کاری داشتید؟
_درو پشت سرت ببند.
با تردید به گفته اش عمل کردم.معلوم بود عصبی است.از جایش بلند شد و به میزش تکیه داد و با هر دو دستش دوطرف میز را گرفت.
_بیا جلو.
قدمی به جلو برداشتم که گفت:
_مثل اینکه تازه راه افتادی.تاتی تاتی می کنی!
خیلی دلخور شدم.به سمت در رفتم که با تحکم گفت:
_یادم نمیاد گفته باشم برو.
وقتی دید ایستادم گفت:
_بهت گفتم بیا بایست روبروی من.
با احتیاط چند قدم به طرفش برداشتم.نگاهی به فاصله ی ما بینمان انداخت و گفت:
_هنوز که روبروی من نایستادی!
_شما گفتید بیام توی اتاقتون که راه رفتن یادم بدید؟
_نه.راه رفتن بلدی می خوام ادب یادت بدم!
در دل گفتم:"کسی نیست به خودش یاد بده!"
با قدم های محکم مقابلم ایستاد.فاصله ی بین ما خیلی کم بود.قدمی دیگر برداشت که من هم به تبعیت قدمی به عقب رفتم.بد جوری ترسیده بودم نگاهش خشم آلود بود

 

در همان حال که به طرفم می آمد گفت:
_که حالا گل رو به طرف من پرت می کنی!
با اصابت به دیوار نفسم در سینه حبس شد.مستاصل گفتم:
_شما چرا اینجوری می کنید؟اگه کسی بیاد داخل اتاق...
_به همه یاد دادم که بدون اجازه نباید بیان به اتاقم.
دستش را کنار صورتم به دیوار تکیه داد.نگاهش را مستقیم به چشم هایم دوخت.برای اولین بار در طول عمرم آتقدر ترسیده بودم .در همین حین صدای چند ضربه به در بلند شد.حالتش را تغییر نداد و در همان حال که به من نگاه می کرد پرسید:
_کیه؟
_آقا براتون غذا آوردم.
_میل ندارم ببرش.
_چشم.
_ابرویی بالا انداخت و گفت:
_دیدی!
_اگه کسی نا خواسته وارد اتاق بشه و مارو در این حالت ببینه چی فکر میکنه؟
_هرچی دلشون می خواد فکر کنن.
دلم می خواست به خاطر این رفتارش بزنم توی صورتش اما نمی دانم چرا با بغض گفتم:
_بذارید برم.
دستش را برداشت و پشت میزش نشست.به طرف در رفتم که گفت:
_در رو پشت سرت ببند!
وقتی پشت میز نشستم بی اختیار اشکهایم سرازیر شدند.با صدای مریم به خود آمدم

 

_چی شده مهسا؟حالت خوب نیست؟
سربلند کردم و گفتم:
_نه.طوری نشده.
_چرا گریه می کنی؟
_هیچی همین طوری.
_تو هم مثل شقایق از سنگدلی رئیس جدید گریه ات گرفته؟
در مقابل تعجبم لبخندی زد و گفت:
_وقتی گریه می کنی چقدر خوشگل میشی!
از طرز کلامش خنده ام گرفت.
_اگه میدونستم با این حرف گریه ات قطع میشه زود تر میگفتم.
با دیدن خنده ام تنهایم گذاشت.دیگه دوست نداشتم آنجا کار کنم.با خود عهد بستم که از سر برج دیگر به شرکت نیایم.اما با تعجب دیدم که آقای کمالی هم دیگر از فردای آن روز در شرکت پیدایش نشد و من خوشحال از این موضوع با خیال راحت به کارم پرداختم.
یک ماه از این ماجرا گذشت.پدر و مادر تا حدودی قضیه خواستگاری بهرام و امیر را فراموش کرده بودند.یعنی من این طور فکر می کردم چون دیگر در مورد آنها حرفی نمی زدند.
یکی از روز های تعطیل که غیر از من کسی در خانه نبود وقتی به اتاقم می رفتم صدای پدر و مادرم را شنیدم.پدر با لحن ناراحتی گفت:
_آقای شجاعی برای تلافی ماجرای چند سال پیش همچین آپارتمانی رو به من پیشنهاد کرد.منم تمام اون چند واحد رو ساختم و برحسب وعده هایی که به من داده بود چک دست مردم دادم.اونم سی میلیون!حالا از سر لجبازی میگه پول ندارم که بهت بدم.اما دروغ میگه سی میلیون برای شجاعی پول خرده.می خواد منو بیچاره کنه.تا یک هفته دیگه بیشتر مهلت ندارم.اگه چک ها رو پاس نکنم باید چند سالی برم آب خنک بخورم.

 

_خدا نکنه حالا باید چی کار کنیم؟
_من که عقلم به جایی قد نمیده کسی هم نیست که کمکی کنه.توی بد مخمصه ای گیر کردم.
دقایقی سکوت برقرار شد.مادرم لب باز کرد و گفت:
_شاید کمالی بتونه کمکمون کنه.
_با رفتار مهسا روم نمیشه بهش حرفی بزنم.
_با اردلان صحبت کن.
_اردلان یک کارمند ساده ست از کجا این همه پول به من قرض بده؟
_راه حل دیگه ای به نظرت نمی رسه؟
_اگه مهسا با امیر ازدواج می کرد شاید می تونستیم همچین پولی رو ازش قرض بگیریم...
از شنیدن این حرف ها نگران شدم.خودم را به اتاقم رساندم.در را پشت سرم بستم.گیج و مات بودم.اصلا باورم نمی شد.آن همه اتفاق در اطرافم افتاده بود و من از همه جا بی خبر بودم!
آن شب خیلی فکر کردم.اگر پدر به خاطر پاس نشدن چک هایش به زندان می افتاد چه کسی جواب بقیه را می داد؟او به خاطر خوب شدن وضع خانواده چنین ریسکی را کرده بود.اگر به زندان می افتاد تکلیف مان چه می شد؟دلم راضی نمی شد که پدر بیش از این در منجلاب مشکلات گرفتار شود.دوست داشتم کمکش کنم.به همین خاطر تصمیم خود را گرفتم.یک تصمیم ناگهانی!
به طرف دفتر تلفن رفتم.می دانستم پدر شماره امیر را در دفتر نوشته است.دستهایم در حین شماره گرفتن می لرزید.هیچ وقت تا این حد در خود احساس ضعف نکرده بودم.باورم نمی شد.وقتی شوری اشک به دهانم رسید تازه فهمیدم دارم گریه می کنم.پس از چند بوق ممتد ارتباط برقرار شد.
_بله بفرمایید.

 

اصلا قادر به حرف زدن نبودم.دوباره تکرار کرد:
_بفرمایید.
با صدایی که به زحمت از گلو بیرون می آمد گفتم:
_سلام.
وقتی سکوتم را دید گفت:
_حالتون خوبه خانم رستگار؟
بی تردید گفتم:
_من باید شما رو ببینم.
_در رابطه با...
_باید ببینمتون تا براتون توضیح بدم.
_خیلی خوب فردا بعد از تعطیلی شرکت منتظرم باشید.
_نه.اون موقع نه.نمی خوام کسی مارو با هم ببینه.
_هر طور میلتونه.بگید کجا من میام همون جا.
_خیابون پشتی شرکت باید زود برگردم منزل.
_باشهومنتظرم باشید.
با نفسی بریده گفتم:
_خدا حافظ.
او نیز با خداحافظی تماس را قطع کرد.وقتی گوشی را گذاشتم سریع شماره را از روی صفحه پاک کردم.تا کسی متوجه نشود.به اتاق برگشتم و روبروی پنجره ایستادم.نمی دانستم چه باید بگویم.خصوصا با آن ماجرایی که بین ما پیش آمده بود.چون از آن به بعد دیگر او را ندیده بودم.رو به آسمان گفتم:"شاید اگر قرار بود من زن اولش باشم خیلی زودتر از اینها قبول می کردم."

*

*

*ادامه دارد....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 2481
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1